محل تبلیغات شما



الان یه سه ماهیه که کوروش فهمیده که سرطان داره و الانا دیگه باهاش کنار اومده برای اینم که کچله همیشه یه کلاه کپ رو سرشه حتی زمان تمرین تقریبا الان این از نظرش یه حسنه چون همه باهاش بهتر فتار میکنن حتی عمه اینام که کلا به خاطر اینکه با مامانم قهر بودن چشم دیدن مارو نداشتن الان واقعا با اون مجری رنگین کمون فرقی نداشتندتفریبا زندگیمون تعغیر خواصی نداشته ولی خب کوروش خیلی با بقیه مهربون تر شده منم بیشتر باهاش میگردم ولی خب ایناش همه مال فبل از این بود که یه
نمیدونم چرا ولی همیشه باید یه اتفاق بد برای من بوفته مثلا چرا همون شب باید این اتفاق می افتاد اون شب یکی از بهترین روزای زندگیم بود و حس میکنم تمام نیرو های جهان تصمیم گرفتن که حالمو بگیرن ولی دلیلش نا یکی از نامعلوم ترین چیز هایه که ادم تا الان براش سوال بوده قرار شد من اینو به کوروش بگم اخه من بیشتر از همه با کوروش وقت میگذروندم رفتم دم در اتاق کوروش ایستادمو داشنم با خودم کانجار میرفتم که برم یا نرم بعدش به این نتیجه رسیدم که اگه من به کوروش بگم براش
مامانم و دایی اینام با عجله ای که معمولا مخصص این زماناست اومدن تو اتق و اول متوجه چیزی نشدن ولی بعد مهشید کوروشو دید بعد به بقیه نشونش داد مامانم که طبغ معمول شروع کرد به گریه کردن دایم هم زنگ زد به امبولانس اون شب خیلی شب سختی بود به مامان بزرگ اینامم زنگ زدن تا بیاین همه مون عصبی بودیم تا اینکه دکتر گفت باید شبو ااینجا بمونه همه تا زمان نسبتن زیادی بودن . دایی اینام اخرای شب خدافظی کردن و رفتن مامان بزرگ بابا بزرگمم رفتن امامزاده ی بغل بیمارستان من و
لاود همه ی ادمای دیگه که توی اون موقعیت قرار بگیرن میرن بچه رو بقل میکنه و میگه وای چقدر خوشکله خب نه من نه کوروش این کارو نکردیم من که داشتم به این فکر میکردم کی این اتفاق افتاته مگه نباید نه ماه طول بکشه یعنی توی این نه ماه نه شکم زنداییم تغیر کرده نه من و کوروش فهمیدیم واقعا عجیبه __مبارک باشه زندایی نمیدونستم باردار شدین زندایی و دایی هردوشون عین جوکر شروع کردن به خندیدن واقعا صحنه ی ترسناکی ود دایی:بابا باردار چیه بچه ی ما نیست که ناخداگاه سرم رفت سمت
بازی شروع شد کوروش پست یک بود منم پست دو بلند قد ترینمونم رفت برای جامبال ولی خب قدش کوتاه تر از اونا بود و جامبال و از دست داد من وکوروشم به عنوان اولین لایه ی دفاعی رفتیم برای دفاع بازیکن پست یکشون توپ گرفت اومد سمت کوروش منم داشتم پست دوشونو دفاع میکردم واقعا وقتی بازی کوروشو میدیدم از خودم نا امید میشدم واقعا خوب بازی میکرد پست یکشون (فکر کنم اسمش حمید بود)هرکاری کرد نتونست کوروشو رد کنه برای همین پاس داد به یه پسر قد بلند که معلوم بود خیلی به خودش
کوروش:داداش بیا یه امروزو امتحانو ول کن من:بابا من که فقط توی روزای امتحان اینجوریم کوروش:بابا مدرسه ی ما که کل سالو داره امتحان میگره _باشه بابا به خاطر تو شبو بیدار میمونم کوروش:حله پاشو بریم یه حالی کنیم _حاااال؟ کوروش:بابا منظورم اینه که الان من و تو پاشیم بریم خیابون نسترن سر زمین باهاشون بازی کنیم __حله بابا پایم من وکوروش هردومون با هم شروع کردیم به رفتن سمت خیابون نسترن وسط راهم دایسادیم دم یه تلفن عمومی تا یه زنگ به مامانم بزنیم اجازه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شادینه