محل تبلیغات شما
مامانم و دایی اینام با عجله ای که معمولا مخصص این زماناست اومدن تو اتق و اول متوجه چیزی نشدن ولی بعد مهشید کوروشو دید بعد به بقیه نشونش داد مامانم که طبغ معمول شروع کرد به گریه کردن دایم هم زنگ زد به امبولانس اون شب خیلی شب سختی بود به مامان بزرگ اینامم زنگ زدن تا بیاین همه مون عصبی بودیم تا اینکه دکتر گفت باید شبو ااینجا بمونه همه تا زمان نسبتن زیادی بودن . دایی اینام اخرای شب خدافظی کردن و رفتن مامان بزرگ بابا بزرگمم رفتن امامزاده ی بغل بیمارستان من و

فصل چهارم(بخش دوم)خاطرات زمین نارنجی

فصل چهار(بخش اول)خاطرات زمین نارنجی

فصل سوم(بخش اخر)خاطرات زمین نارنجی

شب ,رفتن ,مامانم ,مامان ,دایی ,اینام ,دایی اینام ,مامان بزرگ ,شبو ااینجا ,باید شبو ,دکتر گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماورا و داستان